نتایج جستجو برای عبارت :

چندکلمه‌ای درددل با خودم

امروز بد نبودم. ولی خوب هم نبودم. 
هنوز یه بخشی از روز باقی مونده ولی مینویسم.
خب دوباره روان شروع کرد به حرف زدن از مشکلات، همون فضای غیبتی که گفتم.
به دو دلیل مانعش نشدم.
یکی اینکه خیلی دیگه تکراری بود و واقعا غیبت محسوب نمیشد. :/
یکی هم اینکه داشت درددل میکرد. هنوز نمیتونم بین غیبت و درددل تمایز شرعی ایجاد کنم. نمیدونم کِی باید مانع دردل آدمها بشم.
کلا خودمو تو فضای درددل هم دیگه قرار نمیدم ولی خب این روان فقط منو داره انگار.
به نظرم میشد در تعا
میون این همه جایی که کار کردم کمتر ... یا بهتره بگم هیچ جا این محیط کار رو تجربه نکردم..
جایی که میتونی با یکسری ادمها حس هم خانواده بودن پیدا کنی 
میتونی درددل کنی و درددل بشنوی 
کمک کنی مشکلات حل بشه.. و حتی اگر حل نشه میتونی همراهی کنی و کمی از درد مشکل رو تو به دوش بکشی!
امشب با یکی از بچه ها صحبت میکردم و هماهنگ میکردم بره سر نمایشگاه وایسه که یهو عصبی گفت الان نمیتونم تصمیم بگیرم تمرکز ندارم..
فکر کردم برای درسهاش هست گفتم خب پس ولش کن خودم می
همه ما به عنوان یک انسان، نیاز داریم راه رو از چاه تشخیص بدیم. همه ما تصمیم‌های اشتباهی تو زندگیمون گرفتیم که بعدا ازش پشیمون شدیم. گاهی با خودمون فکر کردیک کاش اون روز یه نفر بهم می‌گقت که داری اشتباه می‌کنی.
گاهی هم کمک می‌گیریم. مشورت می‌کنیم. درددل می‌کنیم تا از عصبانیتمون کم بشه و تحت تاثیر خشم تصمیم نگیریم. اما خودمونیم! چند بار پیش اومده که همین کمک گرفتن از آدم اشتباه اوضاع رو بدتر کرده؟چند بار شده راز دلمون سینه به سینه چرخیده و کس
آدم است دیگر! از همان اول برایش حوا آفریدی و دوتایی شدند همدم، شدند همراه، شدند رفیق. اگر با هم گندم خوردند با یکدیگر هم عبادتت کردند. آدم، چه ابوالبشر باشد و چه ما نوه نتیجه‌های آخرالزمانی‌اش، دلش رفیق می‌خواهد. دلش می‌خواهد یکی باشد که دل به دلش بدهد و بی‌واهمه پیش او خودش باشد و دم گوشش نجوا کند. دلش می‌خواهد هرچه غصه دارد را با یک «خب، بگو ببینیم چه خبرِ» رفیقش از دل بیرون کند و بریزدشان روی دایره ی درددل و بعد راحت و بی‌دغدغه لبخند بزن
از سفر یزدِ تابستون‌م ننوشتم تا نتیجه‌ی کنکور بچه‌ها قطعی بشه. همین الآن به‌م خبر دادن که نتیجۀ نهاییِ تاثیر مدال‌شون رو پیامک کردن براشون. هوووف... واقعن این مدت یه قسمت بزرگی از ذهن‌م درگیر بود. خداروشکر همه‌شون چیزی رو که می‌خواستن قبول شدن. مکانیک و هوافضا و فیزیک و علوم‌کامیپوترِ شریف و پزشکیِ شهید بهشتی. همین الآن به دونه‌دونه‌شون زنگ زدم و تبریک گفتم و یه‌کم با هم گپ زدیم. جمع‌مون دوباره تا چند روزِ دیگه جمع می‌شه. مصطفا و
درد دارد، خیلی درد دارد..‌ رفتن بی‌بازگشت، وقتی که میدانی شاید هیچ‌زمان روی آسایش و سکون را آنگونه که فکر میکنی و میخواهی نبینی.. باید از امید برید.. باید از خویشتن خویش برید.. باید دل به الله سپرد.. باید این انگشت انگشت به طوفان درآمدن را تمام کرد؛ باید به یکباره با تمام وجود هیبت و هیکل خود را در برابر سحر و فسون سرمای طوفان قرار داد... فراموشی و خاموشی شاید حاصل نشود اما میتوان مانند یک انسان خورد و خوابید و زبان به ناله و گلایه نگشود.. نمیتوا
قریب به دوازده سال است که وحید جلیلی را میشناسم و از نزدیک با او آشنایم. یعنی از وقتی که توانستم جایگاه خودم در جهان را بشناسم و خوب به دست و پا و چشم و گوشم، و انچه می بینم و می شنوم، انجا که هستم و جایی که می روم، نگاه کنم با او آشنا شدم و این رفاقت و این رابطه برادری و البته گاها شاگرد استادی ادامه داشته است. فارغ از بعضی نقدها به او، منظورم نقدهای درون خانوده ای است، احترام بی نهایتی برای تفکر و طرز رفتار و عقائد و تجربه هایش قائلم. و نقش او را
سلام به همه عزیزان امیدوارم روزتون به خیر و پر ازشادی باشه

من هروقت با خدا درددل می کنم قرآن رو میذارم کنارم و آخر حرفام قرآن رو باز می کنم و حرف خدا رو می خونم؛ حرف هایی که کاملا مربوطه به حال و هوای من در اون لحظه... و در پایان وقتی قرآن رو میبندم اون رو روی قلبم میذارم و کلی انرژی می گیرم...
ادامه مطلب
متین: عمه ها!
من و آرام: جان عمه
متین: میدونم شرایطشو ندارید اما، کاش میشد برای خودتون یه اتاق داشتید، که هروقت خسته میشید یا دلتون میگیره بتونید اونجا راحت باشید
بهت زده شدم
چون به ما فکر کرده بود و  دقیقا اصلی ترین مشکل الانمون، پیدا، و درک کرده بود، گفتم: ممنون که به ما فکر کردی :)
گفت منم یه وقتایی دلم میگیره...میفهمم هروقت دوس داشتین با یکی حرف بزنید و درددل کنید من زنگ بزنید:)
 
دوباره باتفعل حافظ دوباره فال خودم
دلم گرفته دوباره به سوز حال خودم
تو نقطه اوج غزل های سابقم بودی
چه کرده ای که شکستم خیال وبال خودم
چرا نمیشود حتی بدون تو خندید
چرا،چگونه،چه شد این سوال خودم
چرا نمی رسد این بهار بعد از تو
چرا نمیرود این خزان سال خودم
اگر ندهی پاسخی به جان خودت
که میروم به نیستی و بی خیال خودم
من خیلی وقتا خودم دست خودمو گرفتم 
خودم اشکای خودمو پاک کردم 
خودم موهامو نوازش کردم 
خودم خودمو آروم کردم 
خودم تو آیینه قربون صدقه خودم رفتم 
خودم خودمو رها کردم 
خودم حال خودمو پرسیدم 
من خیلی وقتا خودم هوای خودمو داشتم 
بهترین دوست زندگیم فقط و فقط خودم بودم ....
چه بنویسم برایت؟ چطور حجم دلتنگی‌های بی‌شمارم را بریزم در کلمات، بریزم در نقطه، حرف، کاما و نامه اش کنم برایت بفرستم؟
چه کنم!!.... اگر همین چندکلمه راهی برای بوسیدنِ توست، اگر همین چند جمله،
چند گلایه، چند بهانه برای بوییدن توست، اگر می شود با بوی سبز درختِ نفس
کشیدهِ در کاغذ، از تو گفت، از تو نوشت، .. اگر می شود، درشبانه‌ی ماه،
رنگی از تو گرفت، هزار هزار باره می نویسم.. هزار نامه سوی تو، هزار رویا
به سمتت، می فرستم..
مشام من، پرست از نام تو،
زندگی ثابت کرد که همیشه نمی‌تونی رو بقیه حساب کنی و یه وقتایی هست که فقط خودتی و خودت، تنها و بی‌یاور.
یه رفیق می‌خواستم همیشه گوش باشه و حرفام پیشش مثل یه راز بمونه. درددل کنم و سبک بشم و حالم خوب شه.
یه دوست نادیده‌ای تو توییتر گفت اونروز که بازگشت به خونه می‌تونه حس خوبی داشته باشه بعد این‌ همه سال. خونه نیست اما جایی شبیه به‌ش می‌تونه باشه.
#خونه
گمونم ترم دوم بودم. فیزیولوژی نیم واحد عملی داشت. بردنمون تو آزمایشگاه و دستگاه‌های مختلف و کار باهاشون رو نشونمون دادن. هیچ کدوم یادم نیست. ولی یکیشو یادمه، اسپیرومتر. می‌گفتن بیاین توش فوت کنین که حجم هوای دم و بازدمتون مشخص بشه. من که فوت کردم استاد گفت ورزشکاری؟ حلقه‌ی داخل اون استوانه، با شدت و سرعت رفته بود تا سقف استوانه. ورزشکار هم داشتیم تو کلاس، ولی اون سؤال رو از من پرسید که کمترین نمره‌م همیشه ورزش بوده.
ظاهرم نشون نمیده، اما ظر
فکر کنم اینجا هم نوشتم، همیشه توی رویاهام این بوده که بچه مونو با کالسکه ببرم بیرون دور دور کنیم، یا حتی خرید از محله مون :)
دخترکم که بیست و دو روزه بود، این رویام به واقعیت پیوست :)
درست پنجشنبه هفته پیش، برای اولین بار گذاشتمش توی کالسکه و با هم رفتیم مرکز بهداشت برای تشکیل پرونده. یه فاصله حدودا بیست دقیقه ای پیاده روی بود. و من عشق کردم از قدم زدن باهاش :) 
دوشب پیش هم خانوادگی رفتیم کالسکه گردی یه هوایی خوردیم و البته بستنی :)) بعد مدت ها فرص
یادش بخیر تقریبا سال پیش به این موقع ها بود که یه پست منتشر کردم در این رابطه که چیزی از تابستون نمونده و رفقا با یه برنامه ریزی خوب از وقتتون استفاده کنید 
اما خوب حقیقتا خودم خیلی کار خاصی نکردم... [نه بزار نامرد نباشیم یه کاری کردم] 
حالا شاید بپرسید اون یه کار چی بوده 
یادم میاد ۲۵ شهریور بود که مسابقات بسکتبال ۳ نفره بود ، تو اون مسابقات تیم ما قهرمان شد و منم خودم تو بخش پرتاب پنالتی اول شدم 
کلی ذوق داشتم و اصلا تو پوست خودم نمی گنجیدم 
گف
من که مشغول خودم بودم و دنیای خودم
می نوشتم غزل از حسرت و رویای خودم
من که با یک بغل از شعر سپیدم هر شب
می نشستم تک و تنها لب دریای خودم
به غم انگیز ترین حالت یک مرد قسم
شاد بودم به خدا با خود تنهای خودم
من به مغرور ترین حالت ممکن شاید 
نوکر و بنده ی خود بودم و آقای خودم
ناگهان خنده ی تو ذهن مرا ریخت به هم
بعد من ماندم و این شوق تمنای خودم
من نمیخواستم این شعر به اینجا برسد
قفل و زنجیر زدم بر دل و بر پای خودم
من به دلخواه خودم حکم به مرگم دادم
خونم ا
یه سری شبا دنبال یه کوچه هایی میگشتم که سر صدایی نباشه ،سال به سال کسی ازش رد نشه،از نور و ماشین و.. خبری نباشه
تا خودم و خودم خلوت کنیم
اینقد خودم بزنه تو گوشه خودم و ،خودم بغض کنه و دلش بگیره و گریه کنه که خودم و خودم قهر کنیم
البته قهرم کردیم..
میدونی چن ماهه خودمو ندیدم؟ جدی جدی قهر کرد رفت..
صبا پا میشدیم باهم درد و دل میکردیم صب بخیر میگفتیم، شبا به بی کسی و تنهایی خودمون میخندیدیم و میشدیم همه کسه هم 
نمیدونم چرا رفت..کجا رفت.چرا تنهام گذاشت
امروز، دست خودم را گرفتم، رفتیم به یک کافه ی قشنگ، یک میز، زیر شاخه های درختی فوق العاده انتخاب کردم، نشستم و ساعت ها غرق خواندن کتاب شدم، امروز خودم را به یک روز خاص دعوت کردم، به یک روز متفاوت! روزی که در آن، خودم در کنار خودم، بخاطر خودم و برای خودم زندگی میکنم! امروز خودم را به بستنی مورد علاقه ام دعوت کردم، برای خودم شاخه گلی خریدم و آن را به دختر بچه ی زیبایی که لبخند شیرینی بر لب داشت هدیه دادم، امروز در کنار خودم خوشحال بودم و زندگی را ب
بسم رب العشق
به وقت یکشنبه 26 آذر 96 
به وقت ساعات انتظار و ذوق و سرگشتگی
به وقت عروسیِ جان دلم ،رفیق شفیق روزهای سخت...سخت... 
از صبح یک شور شیرینی افتاده بود به دلم.نه حتی قبل تر
از بعد آخرین روزهای تابستان که با هم به دلدارمان رسیدیم یا از قبل ترَش که پای درددل هم، دل گرفته مان باز میشد و با خنده به روزهای سختمان دهن کجی میکردیم. چقدر خدا را شکر میکردم که میفهمی ام، که با هم افتادیم به مسیر، که مشکلاتمان چقدر شبیه هم است. چقدر سرت را درد آوردم چقد
خواب عجیبی دیدم و بطور وحشتناکی دلم گرفته
اینروزا یکی از همکاران آقا خیلی اذیتم کرده و گروهی به رهبری خانم معاون دفتر ریختن سرم که از دفتر بیرونم کنن اونم فقط بخاطر اینکه من اهل پای کج گذاشتن و رشوه نیستم
دیدن عاقبت کارشون منو ریخته بهم
مدام حلالیت خواستن اون آقا منو تو دوراهی گذاشته
هم دلم شکسته نمیخوام ببخشمش و هم تو مرامم کینه توزی و بی معرفتی نیست این مدل شرایط برام زجرآوره
میدونی وقتی در بدترین شرایط زندگیم گیر می کنم همیشه بیشتر از قب
این روزا همه دارن از فشار اقتصادی مینالن 
اما من میگم فشار اقتصادی خیلی بهتر از راننده سرویس بدقول و بی نظمه
راننده سرویس بدقول و بی نظم خیلی بهتر از صاحبخونه ی خسیس و حساسه
صاحبخونه ی خسیس و حساس خیلی بهتر از یه همکار کنجکاو و رو اعصاب و خشک مقدسه
همکار کنجکاو و رو اعصاب و خشک مقدس هم خیلی بهتر از نگهبان فضول و بی ادب سر کوچه ست
اینا همه برای من فشار روحی هستن. چیزایی که مستقیم روی روان آدم تاثیر میذاره. فشار اقتصادی رو میشه تحمل و حتی مدیریت
حالا که با خودم کنار اومدم ، حالا که دارم خودم رو اروم میکنم ، حالا که می خوام خودم باشم و برم دنبال زندگی خودم و تنها برای خودم بجنگم ، چرا نمیذارین؟؟ به خدا که نمیتونین منو درک کنین چرا اصرار میکنین!؟ چرا اذیتم میکنین!؟ خدایا میبینی منو؟؟
سلام. یه مدت در راه بهبود اینقدر امیدوار میشم و همه چی به اوج میرسه که میگم حداکثر تا یک ماه دیگه کاملآ خوب شدم و مغزم سالم سالمه. اما اتفاقایی میفته که دوباره میفتم تو دره ناامیدی و درماندگی. اما هنوز امیدوارم و سلامتی در راهه. با تلقین به کمک امواج مغزی.
وقتی خوب شدم رو خیلی چیزا باید کار کنم. از عزت نفس و اعتماد به نفس و اراده و انضباط شخصی و شجاعت و ... گرفته تا حافظه و لاغری و تناسب اندام و ......
بعضی وقتها به انتخاب همسر که فکر میکنم میبینم هنوز
سلام. یه مدت در راه بهبود اینقدر امیدوار میشم و همه چی به اوج میرسه که میگم حداکثر تا یک ماه دیگه کاملآ خوب شدم و مغزم سالم سالمه. اما اتفاقایی میفته که دوباره میفتم تو دره ناامیدی و درماندگی. اما هنوز امیدوارم و سلامتی در راهه. با تلقین به کمک امواج مغزی.
وقتی خوب شدم رو خیلی چیزا باید کار کنم. از عزت نفس و اعتماد به نفس و اراده و انضباط شخصی و شجاعت و ... گرفته تا حافظه و لاغری و تناسب اندام و ......
بعضی وقتها به انتخاب همسر که فکر میکنم میبینم هنوز
بعد از یک سال و هفت ماه زندگی مشترک حالا می‌توانم با دید نسبتا بهتری درباره ازدواج حرف بزنم؛ درباره تمام بالا و پایین‌ها و صبوری‌ها و سازش‌ها و نگرانی‌ها و برنامه‌ریزی‌ها و چالش‌ها و تنش‌ها و رسیدن‌ها و نرسیدن‌ها و اشک‌ها و لبخندها و آسانی‌ها و سختی‌هایش. اینکه چقدر آدم را بزرگ می‌کند. اینکه انگار هر روز زندگی مشترک، پنج روز حساب می‌شود. اینکه چطور از آن دختر و پسر رها و بیخیال قبل، زن و مردی می‌سازد پر از مسئولیت.
به خودم فکر می‌ک
یه روزی داشتم یه فایل صوتی گوش میدادم ... 
میگفت:" کیو دیدی با درد دل کردن آروم بشه؟ درددل میکنی بدترم میشه! حتی اگه کاملا حق با تو باشه" 
واقعا خیلی بدتر شد و یه چیزیم بدهکار شدم، مظلوم تاریخ منم :-/ ...
پ.ن: بعد یک هفته سوار‌ماشین شدم اینقدر خوشحال شدم(دقیقا حس از زندان آزاد شده ها) که کلا یادم رفته بود خونه منتظرن تا من خرید کنم برگردم! اخرم دست خالی برگشتم :| 
پ.ن: رفته پایه گلدون خریدم ۴ تا گلدون اوردم تو اتاقم -_- الان دیگه خودمم تو اتاق جا ندارم :-/
میگن زمان که بگذرد درد آرام میشود 
چرا زمان درد مرا عمیق تر میکند خب
تمام روز سعی میکنم 
خودم را از دنیای گیج و منگ‌ درونم
 بکشم بیرون 
بیایم وسط حالِ زندگی 
هی حواسم باشد غرق هپروت خودم نشوم 
ولی از دستم در میروم 
باز برمیگردم‌ در بهت خودم 
تا به خودم می آیم دستی به صورتم میکشم
خیس است ...
دفعه بعد باید حواسم را بیشتر جمع خودم کنم 
 
 تو کل زندگیم هیچ چیزم دقیقا  برای خودم نیست ...
هیچ چیز
حتی گاها احساس میکنم من خودمم برای خودم نیستم ...
نمیدونم در آینده یعنی روزی میاد که ببینم تمام من برای خودمه!!
نمیدونم ...
من تنها چیزی ک دلم میخواد اینه ک رها و ازاد باشم ...
خودم برای خودم باشم ... همین
شاید فردا برای خودم یک دسته گل بخرم ، با کاور کاهی و نوشته های ریز و درشت انگلیسی یا نه شاید هم شعر فارسی ، همان هایی که نخ های کنفی دارن از همانی که دوستش دارم و هیچکس نمی داند ، اری خودم برای خودم،چه اهمیتی دارد که کسی به من نه گل هدیه میدهد و نه کادویی ،انگار فراموش کرده بودم من هنوز خودم را دارم، اگر به همین زودی خودم را پیدا نکنم و قرار ملاقات نگذارم خواهم مرد......
چرا من احمق با وجود اینکه چندین بار بهشون اعتماد کردم و دهنم سرویس شد باز حماقت کردم و بهشون اعتماد کردم.
جرا وقتی که چند صد بار امتحانشون رو پس دادن باز من بهشون فرصت دادم ؟ چرا باز خودم رو انداختم توی گردابی که هزاران بار سر نفهمی خودم و اعتماد خودم را انداخته بودم . چرا من احمق باز بهشون اعتماد کردم و به حرفشون گوش دادم .
لاشیا قبل از اینکه خرشون دم پله عزیزم قربونت برم تو هم یکی از مایی به محض اینکه خره رد شد .....
یه روز خودم رو می‌کشم . قول مید
#ابراهیم رفیعی هم اکنون فردی ۲۶ ساله می باشم که به تمام آرزوهایم که دوست داشتم و امیدوار بودم برسم نرسیدم همش تقصیر نداشتن سرمایه هست واسه ما دیگه هیچ کس وجود نداره ضامنمون بشه من دوست دارم خودم اوستای خودم باشم کسی نتونه بهم دستور بده و کار غلط رو به من یاد بده یا‌ بخواد چیزی که دلش میخاد از من بسازه من دوست دارم اون چیزی که هستم و مطمئنم میشم رو از خودم بسازم البته اینا همش فکره خودمه من الان واقعا خودم واسه خودم کار میکنم یعنی خودم اوستا و
قبل‌ترها وقتی نبودید، مثلا برای چند روز، چند هفته و یا حتی چند ماه. فکر می‌کردم که خوشی‌های واقعی جای دلخوشی‌های کوچک مجازی را برایتان پر کرده است. مثلا اس‌ام‌اس یار جای آن کامنت فلانی که منتظرش بودید، یا حتی استوری یار جای پستی که غیرمستقیم به شما اشاره کرده باشد. قبل‌ترها فکر می‌کردم که اینجا دور هم جمع می‌شویم که سفره عریض و طویل غصه‌هایمان را باز کنیم و هر کس به قدر توان چیزی از سفره بردارد و بارمان را سبک کند. فکر می‌کردم اینجا هرچ
گاهی دست خودم را می گیرم، میبرم یک گوشه، برای خودم دلسوزی میکنم، گاهی پای درد و دل هایم می نشینم، اشک میریزم، خودم را بغل میکنم،شانه هایم را نوازش میکنم، اشک هایم را پاک میکنم، گاهی قربان صدقه خودم میروم، خودم را برای خودم لوس میکنم، ناز خودم را میکشم، آخر تمام این ها، بلند میشوم و به زندگی ام ادامه میدهم، میدانی سخت است، میدانی باور کن مشکل است، گاهی دلم برای خودم میسوزد، اما بلند میشوم، دوباره و دوباره بلند میشوم، من بیماری ام را پذیرفته
سلام
دارم به خودم ایمان میارم که روانشناس خوبی هستم حداقل برای خودم.
من یه اعتقاد عجیبی دارم اونهم این هست که هرکس میتونه برای خودش بهترین دکتر باشه در زمینه جسمی و روحی و ....
دلیلم این هست که هیچکس بهتر از خودمون ما رو نمیشناسه.
مثلا همین مدت که وضع روحیم افتضاح بود، دارم سعی می کنم حال خودم را بهبود بدم و کمی هم موفق بودم. البته اشاره کنم هنوز حالم خوب نیست ولی پیشرفت خوبی داشتم. درواقع امید را در بعضی از مسایل خاص از زندگیم حذف کردم ولی در کل
امروز شنبه است. بیست و هشتم اردی بهشت 98. گمانم دوازدهمین روز از رمضان. آن چه که پوشیده نیست این است که حال خوبی ندارم. روح آرامی ندارم. وضع مطلوبی ندارم ... چرایش را نمی دانم. از هیچ چیز، مطلقا از هیچ چیز ِ خودم راضی نیستم. احساس می کنم برای هیچ چیز زندگی ام تلاش نکرده ام. بد جور با خودم وارد جنگ شده ام . زیان این جنگ هم بر هیچ کس مترتب نیست الا خودم .... 
باید تمام کنم. 
باید شروع کنم.

تمام نوشته های 96 و 97 را برداشتم. این جا گزارش ِ حال و روز خودم را به
گذشته من بخشی از وجود و هویت من هست و من نباید اونو طرد کنم. معنای رشد همین هست و یک پله بالاتر رفتن به معنای انکار و طرد پله های پایین تر نیست.
پذیرش و قبول گذشته، حس بهتری بهم میده تا طرد کردن اون. وقتی گذشته خودم رو طرد می کنم از خودم بیزار میشم. پس گذشته خودم رو هر چه هست می پذیرم و در کنار خودم نگه میدارم.
حرف دل حضرت حجت عجل الله فرجه
مولا شکوه دارد که دعایم نمی کنید
اشک یاری و انتظار برایم نمی کنید
آقایی که کار دو عالم به دست اوست 
گوید شیعیان دعا برایم نمی کنید؟
عمریست روز و شب دست شما را گرفته ام‌
یاری بر این لشکر بی یارم نمی کنید؟
چه قرن ها انتظار شما را کشیده ام
یک چله به اخلاص دعایم نمی کنید؟
سرگرم به دنیا غافل از خویش گشته اید
یک ذره ز دنیا فدایم نمی کنید
بارها همراه غمتان غمخوار بوده ام
از غم غیبت چرا جدایم نمی کنید
طوفان بلا را با دعا دو
مثلا دیگه از هیچ کس ننویسم و احساساتم رو خاک کنم و بی توجه بهشون باشم.
شاید یه نوعی از مبارزه باشه.مبارزه با هر چیزی!
یا مثلا دیگه با زبونم از پشت به دندون هام فشار نیارم
یا بیخیال باشم نسبت به درد توی استخون هام
یا اینکه کالباس توی ساندویچ هامو درنیارم!
یا بیشتر درگیر زندگی خودم بشم.غرق بشم توی خودم.
بیشتر دنیای خودمو دوست داشته باشم و بیشتر برای خودم باشم.
یا بیشتر برای "خودم" وقت بذارم این دفعه.
دل تو دلم نبود که عکسای امشب برسه دستم و ببینم که چه شکلی شدم با اون آرایش دست و پا شکسته ی خودم و آقا نگم که خودم عاشق خودم شدم و منتظرم کار وخونه و ماشین و غیره جور شه برم خواستگاری خودم! ( مزاح) 
ولی جدی باید با آرایش آشتی کنم رژگونه ی هلویی معجزه میکنه
سایه اسموکی خیلی به من میاد
رژ لب زرشکی هم بهم میاد
و بعد قرن ها تونستم مدل مویی که بهم میاد رو پیدا کنم و عشق کنم با موهای بلندم
چقدر اون پیراهن سفید با گل های مشکی هم به تنم نشست اصلا از واجباته
نزدیک به چهل و پنج دقیقه س که پشت کیبورد نشستم و زل زدم به صفحه خالی رو به روم و نمیدونم چی می‌خوام بنویسم.
اما میدونم غمگینم.
میدونم عصبانیم.
میدونم انگار تمام محتویات شکمم رو بهم گره زدن.
چند روزیه دچار بحران هویتی شدم و دیگه نمیدونم اگر قرار باشه خودم رو فقط با سه صفت توصیف کنم، چی میتونم بگم؟ سه صفت که سهله، من حتی نمیتونم خودم رو فقط با یک صفت توصیف کنم.
خودم رو نمیبینم. دیگه خودی نمیبینم.
هر روز هشت صبح بیدار میشم و تا ساعت ها در تخت به خودم
به نام او
چند روزی میشه که اومدم خونه و همه چی مرتبه به جز خودم.
و دوباره شروع یک جنگ نابرابر با خودم بر سر موضوعی نامعلوم.
خسته از فضا های مجازی
با خودم به مشکل خوردم و دلم میخواد دور شم از همه!
دلم تنهایی قدم زدن تو انقلاب زیر بارونو میخواد که یه نسیم خنکی هم بیاد و صدای خش خش برگا زیر پام...
هوا اینجا خنکه دو روزه.سرده درواقع!
دو سه هفته دیگه عقد دختر عممه و بی خیالم نسبت به همه چی!
انگار ک بدم اومده از همه چیز و از همه کس.
انگار از خودم جدا شدم و دا
فهمیدم که این اخیر یه اشتباهی می کردم. بر اساس یه سری تئوری روانشناسی همش خودم رو ناتوان فرض می کردم. فک می کردم همه این مسائل از کودکیم شکل گرفته و من قوی نیستم و نمی تونم قوی باشم. با مروز خاطرات گذشته خودم قبل اینکه با این تئوری روانشناسی مواجه بشم فهمیدم که با این فکر خودم ، خودم رو نسبت به قبل تضعیف کردم!چه قدر عجیبه! قدرت تلقین! چقدر پیچیده اس! حالا الان چه شکلی این فکر غلطو درستش کنم؟!:)))))
یکی از سخت ترین کارهای زندگی برام کنترل کردن ذهن خو
.رهبرم سلام
نمازت قبول...
چه کردند بادلت که اینگونه اشک هایت میریزد
چه کردند که مابین نمازت مکث میکنی و بغض هایت را میخوری
چه کردند با مولایمان که اینگونه بالای سر علمدارش اشک میریزد
 اینها شعار نیست.ماهمه جانمان رابرایت خواهیم داد
سردارم بلند شو........ بلند شو که رهبرم تنهاشد
سردارم بلندشو بااقتدار جلوی اقایمان بایست .....بگذار هنوز هم دلش گرم نگاهت باشد
چه کرده ای سردار !
ملتی را داغدار کرده ای
برخیر و بادستهایت اشک های رهبرم راپاک کن
برخیز که
.رهبرم سلام
نمازت قبول...
چه کردند بادلت که اینگونه اشک هایت میریزد
چه کردند که مابین نمازت مکث میکنی و بغض هایت را میخوری
چه کردند با مولایمان که اینگونه بالای سر علمدارش اشک میریزد
 اینها شعار نیست.ماهمه جانمان رابرایت خواهیم داد
سردارم بلند شو........ بلند شو که رهبرم تنهاشد
سردارم بلندشو بااقتدار جلوی اقایمان بایست .....بگذار هنوز هم دلش گرم نگاهت باشد
چه کرده ای سردار !
ملتی را داغدار کرده ای
برخیر و بادستهایت اشک های رهبرم راپاک کن
برخیز که
+حقیقتا هیچوقت نمیتونستم زندگیِ امروزم رو تصور کنم، هیچوقت فکر نمیکردم بمونم پشت کنکور اون هم این همه مدت.
دروغ چرا، حسودیم میشه به همه اونایی که با پول پزشکی میخونن، میرن خارج از کشور و به رویاشون میرسن.
+حس می کنم افسردگی دارم، برای همه کار بی حسم و انگار نه انگار که کنکور نزدیکه . دوست ندارم هیچکس رو اطرافم ببینم، میخوام تنها باشم فقط:(
از وضع خودم راضیم؟ اصلا.
خودمو دوست دارم؟ خیلی کم.
چقدر جای یه دوست تو زندگیم خالیه، چقدر دلم کسی رو میخوا
بسم الله الرحمن الرحیمخودم را دوست دارم!همه جا همراهم بوده؛ همه جا☺️یکبار نگفت حاضر نیستم با تو بیایمآمد و هیچ نگفتحرف نزدگفتم و او شنیدرنجش دادم و تحمل کرد.خودم را سخت دوست دارم!خودم را آنقدر دوست دارم که میخواهم برای حال خوبش تلاش کنم...خودم را آنقدر دوست دارم که میخواهم فقط برای او زندگی کنم...هرچندهراز گاهی دلم را میشکند اما باز هم دوستش دارم و میبخشمش تا بایستد و اشتباهش را جبران کند☺️خودم را آتقدر دوست دارم که هرروز در آغوشش میگیرمش..
من: فکر می‌کنی مشکل اصلیت چیه؟
خودم: بی‌قراری... نه، نه! عادت به بی‌قراری... شایدم عادت به بی‌قراریِ کنترل‌نشده... یا عادتِ کنترل‌نشده به بی‌قراری ... یا ... اَه! ولش کن. هر چی می‌ری ته نداره لامصب. کش میاد.
من: آره؛ کش میاد. راه حل چیه به نظرت؟
خودم: واقعاً معلوم نیست؟! کنترلِ عادت به بی‌قراری ... یا عادت به کنترلِ بی‌قراری ... یا ...
من: چه جوری یعنی؟
خودم: اگه می‌دونستم مزاحم اوقات شریف جنابالی نمی‌شدم. خودم یه گِلی سرم می‌گرفتم.
من: منطقیه.
خودم: خ
تو که نیستی از خودم بی‌خبرم
کی بیاد و کی بشه همسفرم
دل من از تو جدا نیست
این هوا بی تو هوا نیست
چی بگم از کی بگم وای
دیگه غم یکی دوتا نیست
**
تو که نیستی از خودم بی‌خبرم
کی بیاد و کی بشه همسفرم
دستم از دست تو دور
این شروع ماجراست
روز و شب، هفته و ماه
قصه های غصه هاست
بودن اینجا که منم
مرگ بی چون و چراست
همه چی از بد و خوب 
قصه رنگ و ریاست
**
تو که نیستی از خودم بی‌خبرم
کی بیاد و کی بشه همسفرم
عشق و مستی پیش تو
پشت دیوار سیاس
غم غربت نداره
اونجا که خونه
هرترم یه استاد پیدا می‌شه که باهم اختلاف نظر داریم و ازهم خوشمون نمیاد قلبا، و من درسشو میخونم که 20 کمتر نشم و می‌نویسم که 20 نوشته باشم ولی نهایتا 14-15 دادن
و اینطوری معدل 19/5من به راحتی میشه18
و مسخره تر اینکه من ریاضیات مهندسی و الکترونیک و مدار و فیزیک های مختلف و فلان و فلان رو از این درس‌های این اساتید نمرات بسیار بالاتر می گرفتم...
 
خب آقای محترم اگر جنبه ی نقد شدن نداری یه سوال اجباری به اسم نقد نذار توی برگه امتحانت
خانم استاد اگر جنبه ی
معمولا اینجوری فکر میکنم که از خودم خوشم نمیاد. نه! بدتر. از خودم بدم میاد.
اما وقتی دقیق‌تر فکر میکنم و میبنیم تا حالا چند ده بار برگشتم و نوشته‌ها قبلیم رو میخونم میفهمم که در واقع از خودم خیلی خوشم میاد و تظاهر میکنم، خوشم نمیاد! بلکه اینجور متواضع به نظر برسم. با این فکر بیشتر از خودم خوشم نمیاد. نه! بدم میاد.
امروز یکهو چشمم به سن‌ اتاق افتاد‌.
بار قبل که اینقدر از روزهای بودنش گذشته بود چقدر حرف به در و دیوارش چسبانده بودم.
چقدر عوض شده ام.و ساکت.و تودار.آنقدر که دیگر نمیدانم باید خودم را درونگرا بدانم یا برونگرا.
البته نَقل حرف نداشتن نیست.نقل صدا نداشتن است.نشان به آن نشان که من بی شمار‌حرف به دیوار این اتاق چسبانده ام،اما در ذهنم.بی هیچ صدایی.با هزار نفر حرف زدم؛گله کردم،درددل کردم،دعوا کردم،غر زدم،قربان صدقه رفتم،مباحثه کردم،متلک گفتم.اما
وقت‌هایی مثل حالا که به فکرشم، منتظر پیامشم و اینها با خودم فکر می‌کنن اونن الان تو فکر منه. بعد از خودم می‌پرسم واقعا اون الان تو فکر منه؟ و بعد با خودم می‌گم اگه نبود منم بهش فکر نمی‌کردم و داشتم کار خودم رو می‌کردم. و اینجور خودم رو تسلی می‌دم. واقعیت اینه که دیگه پیر شدی برای این بازی‌ها برای عشق و عاشقی‌ها. واقعیت اینه که قرار نیست کسی عاشقت بشه و تو هم. هورمون هم نباشه وقتش گذشته. اونم یکی کوچکتر از تو، خب خودش زندگی و دغدغه‌های خودش
ریمیکس ای دل خودم
ریمیکس اهنگ ای دل خودم
علیرضا طلیسچی آی دل خودم ریمیکس
دانلود اهنگ رفت که بره
دانلود آهنگ آی دل خودم علیرضا طلیسچی
متن اهنگ ای دل خودم علیرضا طلیسچی
دانلود اهنگ رفت که بره ایندفعه فرق میکرد
آهنگ آی دل خودم ریمیکس
بی نامم..  و مثل دیگر ناشناسان.. در غباری غمبار پر از آرزو و ذوق نشسته ام! 
تو میدانی نامم چیست.. به هیچکس نگو.. جز خودم!    بگو تا خودم را بشناسم و تو را که صادقی،!      نامم را بگو و دستت را به من بده،..
 
نمی دانم چرا نامم را حتی به خودم نمیگویی؟!
به سوی توست اگر این نگاه، دست خودم نیستصبوری از دل تنگم نخواه، دست خودم نیستنخوان به گوش من دلسپرده، پند، که این عشقاگر درست، اگر اشتباه، دست خودم نیستهمین که پلک گشودی به ناز... پر زد و دیدمدلی که دست خودم بود، آه، دست خودم نیستمرا ببخش که می خواهمت اگرچه بعیدیکه من پلنگم و رویای ماه دست خودم نیستبرای از تو نوشتن، ردیف شد کلماتمکه اختیار غزل، هیچ گاه دست خودم نیستسجاد رشیدی پور
وچه زیبا گفت سهراب عزیز
باید امروز حواسم باشد که اگر قاصدکی را دیدم آرزوهایم را بدهم تا برساند به خدا به خدایی که خودم میدانم نه خدایی که برایم از خشم نه خدایی که برایم از قهرنه خدایی که برایم ز غضب ساخته اند به خدایی که خودم میدانم به خدایی که دلش پروانه است و به مرغان مهاجر هر سال راه را میگویدو به باران گفته است باغها تشنه شدند و حواسش حتی به دل نازک شب بو هم هستکه مبادا که ترک بردارد به خدایی که خودم میدانم !
رضا هستم متولد 8 فروردین 68 تمام عمرم با درد و پای چلاقم زندگی کرده و همیشه توی جمع ها سعی کرده ام تا ناپیدا باشم تا مسخره نشوم تا شاید بتونم با درد م کنار بیام و همیشه تنها بودم و توی غار تنهایی خودم سر کرده ام اما متاسفانه مدتی ست یعنی از 96 تا حالا از این غار اومدم بیرون توی غار حالم بهتر بود کمتر با آدم ها سروکلاه میزدم و خودم بودم و خودم !!!! سعی دارم دوباره برگردم توی غار تنهایی خودم 
"پس، بسیار مهم است که بگذاریم بعضی چیزها بروند، رهایشان کنیم، آزادشان کنیم. انسان ها باید درک کنند که هیچ کس با کارت های علامت دار بازی نمی کند، گاهی می بریم، گاهی هم می بازیم. منتظر نباشید چیزی را به شما برگردانند، منتظر نباشید قدر تلاشتان را بدانند، نبوغتان را کشف کنند، عشقتان را درک کنند. چرخه ها را ببندید. نه به خاطر غرور یا بی قابلیتی یا برتری جویی، به خاطر آنکه آن چیز دیگر در زندگیتان جای نمی گیرد. در را ببندید، موسیقی را عوض کنید، خانه ر
اول سلآم، خیلی وقته که مینویسم، از دفترخاطراتی که روز تولد دخترداییم برام خریدن تا دفترچه سبزی که اولین خرید خودم برا خودم بود تا دنیای چنل نویسی و تا نت نویسی توو گوشیم و الآن اینجا.. دیگه اینجا نوشتن برام هیجان انگیز نیست، تایپ کردن لذت بخش نیست حتی، ولی خوندنتون و نوشتن خودم این حوالی گاهی میتونه قشنگ باشه =)
اولین نفر خودم به خودم خوشومد میگم پس =)))
اولین رفیق واقعی و مجازی من، اینجا، دختری از جنس باد
و شاید حالاحالالا اینجا تنهاترین بمون
میتونستم بهترین باشم.
میتونستم،شاید میتونستم.
 
هیچ وقت نخواستم شبیه کسی دیگه باشم
اما خواستم شبیه کس دیگه ای "خوب" باشم
نشد "خوبِ خودم" باشم
 
تونستم بهترین باشم اما نه اون بهترینی که خودم میخواستم..
بهترینی که اونها میخواستن
و این یعنی هنوزم دورم
از خودم،
از خوب خودم،
و از هر چیزی که تا الان براش دست و پا میزدم
 
 
 
و من یک زمانی عاشق پاییز بودم و تنها قدم زدن زیر نم نم باران. از خوابگاهمان  در پردیس ارم تااااااا پارک آزادی و اطلسی و حافظیه!! 
و حالا اما... از آن عشق ها فقط عشق به پاییز مانده !
دیگر نه حوصله خودم را دارم که خودم را بردارم ببرم بیرون ، نه توانش قدم زدن را... و نه دیگر حافظیه را دوست دارم! 
اگر هم خواستم خودم را ببرم جایی، اولین جا حتما "شاینار" است و خوردن یک آب انار ملس به یاد کلاس های انقلاب دانشکده مهندسی با زهره ! :)
و من یک زمانی عاشق پاییز بودم و تنها قدم زدن زیر نم نم باران. از خوابگاهمان  در پردیس ارم تااااااا پارک آزادی و اطلسی و حافظیه!! 
و حالا اما... از آن عشق ها فقط عشق به پاییز مانده !
دیگر نه حوصله خودم را دارم که خودم را بردارم ببرم بیرون ، نه توان قدم زدن را... و نه دیگر حافظیه را دوست دارم! 
اگر هم خواستم خودم را ببرم جایی، اولین جا حتما "شاینار" است و خوردن یک آب انار ملس به یاد کلاس های انقلاب دانشکده مهندسی با زهره ! :)
امروز صبح با اکراه بیدار شدم و خواستم برای ادامه کار پریروزم برم کرمانشاه 
خب خیلی زورکی بود و دقیقا دم در تصمیم گرفتم نرم و کار دو نفر از بنده های خدا رو راه بندازم و کار خودم بزارم برای روز شنبه. البته بخاطر بنده های خدا نبود بخاطر خود خودم بود واقعا حوصله  نداشتم خودم رو ماچ کردم و گفتم امروز رو بی خیال من شو عشق دلم خیلی خسته م , و عقلم گفت ایرادی نداره دختر استراحت کن چون اگه با این حال بری بعید میدونم کارت درست شه.
هر وقت احساس می کنم خدا رو فراموش کردم، نگاهی به دست هایم می اندازم. از دوربین گوشه اتاق به خودم نگاه میکنم و به چیستی خودم فکر میکنم. همین کافیه که خالق خودم رو حاضر ببینم.
انتظار یه بیت شعر عارفانه نداشته باش. متاسفانه من زیاد اهل شعر نیستم.
بعضی موقع ها خیلی از خودم‌تعجب میکنم .
خیلی زیاد 
از اینکه تو روز هزاران هزارتا فکر میاد تو ذهنم،  خیلی عجیبه ، بعضا حرفها و فکرهای خیلی خیلی متناقض هم..
از خودم تعجب میکنم که با خودم قرار یه کاری رو میذارم و بهش عمل نمیکنم...
از خودم تعجب میکنم که نمیدونم‌ چمه!
بلاتکلیف و نامعلوم الحال ...
این یکی تعجبم دیگه سر به فلک کشیده ، من‌هنوزم تو خیالاتم زندگی میکنم ، من هنوز هزارتا موقعیت تصور میکنم برا خودم و توشون غرق غرق میشم و مثلا با حضور یه آدم حق
کالبدم بدنم جسمم همون هست که سابق بود. ولی روحم ریزش کرده...
انگار یکی دست و پا داره اما لمس شده  و فلج هست.
یه بخشی از من نیست. احساس پیچکی رو دارم که دیوارش ریخته.
حواسم هست باید به خودم مسلط باشم و از خودم مراقبت کنم اما فرصت دلسوزی و آه و ناله به خودم ندم. 
به قول امیر وضعیت سفید : ( که چقدر شبیه بود احوالاتش به احوالات من) قوی باش مرد! 
امروز از کتاب فلسفه‌ی تنهایی رسیدم به آنجا که خلوت را توضیح می‌دهد. می‌گوید خلوت یعنی با خود بودن‌. در کنار خود بودن. تاب آوردن این با خود بودن. خوب که نگاه می‌کنم به نظرم هیچ وقت خلوت نداشته‌ام حتی این روزها که به مدد ج.ا. اینترنت قطع شده و دستم از توییتر و فیسبوک و اینستا کوتاه است به اینجا پناه آورده‌ام. من بلد نبودم هیچ‌گاه با خودم تنها باشم. من همیشه در تنهایی به جمع و نت و اینها پناه برده‌ام. من در واقع همان آدم جمعی‌ای هستم که بودم. ا
از خودم خسته م.
دلم گرفته.
فکر میکنم به م.ح.ز علاقه مند شدم ولی نمیدونم.
دو روزه خودش پیام نداده و وقتی میگه بعدا میبینمت نمیاد. فکر کنم باید دل بکشم.
مثل ح.ح...
چقدر بدم میاد از خودم، چقدر بدم میاد...
این روزها بیشتر میخوابم. که قبلش تو خیالم باشم...
ته همه شون، از خودم بدم میاد.
همین...
سلام
از نت بیزار شدم... دلم می خواست مثل دو سال پیش برم پیش حاج خانوم و ایشون بگه گوشیت رو‌ بزار پیش من و‌ برو! 
اما دلم اینجوری هم نمیخواد! دلم می خواد که خودم با دست خودم بگذارمش کنار! باید زودتر این‌ کار رو بکنم تا بیش از این تباه نشدم! 
تا بیش از این هر چه کشته ام نسوزوندم و به خاک سیاه ننشستم! 
آدم انقدر سست عنصر، نوبره! 
حالم از خودم و این همه سستی ام بهم می خوره! چقدر راحت شیطون رو کنارم میبینم و همچنان می تازم!
نمی دونم منتظر کدوم معجزه نشست
در این لحظه، که قلبم از شوق لبریز از عشق شده است، میخواهم سوگند بخورم، به یگانگی تمام نام های زیبایت، که من هرگز، جز برای تو خودم را تسلیم نمی کنم و تا همیشه دوستت خواهم داشت و برای همه چیز سپاسگزار مهربانیت خواهم بود. 
خدای من، تو را امشب، تمامِ تمامت را برای خودم میخواهم، برای خودم که از شوق بودنت لبریز از عشق شده ام، عشقی بی مثال، عشقی یگانه... 
میدانم که تو در هر لحظه در قلب من می تپی و رهایم نمیکنی، خوب میدانم که تو از احوال من آگاهی، تو را
با خودم قرار گذاشته بودم اگر سر موقع به برنامه ام برسم یک اپیزود از سیزن جدید peaky blinders را به خودم را به خودم جایزه بدم.
 
زودتر از موعد به برنامه ام رسیدم...
 
+یک فاتحه هم برای روح*** بخونیم که روش کراش داشتم ولی سوراخ سوراخش کردن نامردا!
 
بعدا نوشت:کُشته ی عمّه پالی ام...لعنتی خفن خوش استایل باکلاس:)
 
 
سلام.
میخوام خاطرات خودم از رابطه ی ۷ ساله ای که با یک خانم بزرگتر از خودم داشتم را اینجا بنویسم تا اسیب هایی که به من رسید برای کس دیگه ای اتفاق نیفته.
اول از خودم میگم اسم من آریا ست ، اولین بچه ی یه خانواده ی فرهنگی ام که سرشار از مشکلات متفاوت بود .
همیشه دوست داشتم با کسی که ازم بزرگتره رل داشته باشم از بودن با دختر های هم سن و سال خووم لذت نمیبردم بخاطر همین همیشه دنبال این بودم که با یه خانم بزرگتر از خودم رابطه برقرار کنم که تابستون سال ۹۳
بیست و پنج ساله‌ی دلداری دهنده به بیست و یک ساله‌های شکست عشقی خورده. اسم سرخ‌پوستی جدیدم شاید این باشد. مثل آدم‌های چهل پنجاه ساله که وقتی کوچک‌تری را گیر می‌آورند خیال نصیحت کردن به سرشان می‌زند. به گمانم خودشان را می‌گذارند جای کوچک‌ترِ مذکور و خیال می‌کنند اگر در سن و سال او بودند چکار می‌کردند. من راستش خیلی اهل حرف زدن نیستم. اهل نصیحت کردن که اصلا. توی تمام دنیا فقط یک نفر هست که با او حرفی برای گفتن دارم که آن هم... ولش کنید!
پسرک ا
وقتی خسته و داغونم باید آرایش کنم باید خط چشم بکشم و رژ لب بزنم آینه بگیرم دستم و غش و ضعف کنم واسه خودم، باید به خودم یادآوری کنم که زیبا و با ارزشم باید خودمو واسه خودم به نمایش بذارم و یادم بیاد که چقدر خودمو دوست دارم.
یا مثلا آهنگ موجود در مطلب قبلی رو با هیجان برای خودم بخونم و انرژی نهفته ام فوران کنه.
یا از اون سلفی های شگفت انگیز بگیرم و خودمو حالمو ثبت کنم خیلی وقته عکس نگرفتم دقیقا بعد از خبر دیسک و افتادن رو دور دکتر رفتن.
باران دانه دانه می‌افتد بر پشت بام خانۀ‌مان و صدایش می‌چکد درون گوش‌هایم. دلنشین و نم‌ناک است ، اما من دوست داشتم که هوا صاف می‌بود! دوست داشتم زیر نور ملایم خورشیدِ زمستانی ؛ دست خودم را می‌گرفتم و می‌رفتم به سمت کوه‌هایِ کنارِ شهر. دو نفری یکی را انتخاب می‌کردیم و قدم می‌گذاشتیم بر سنگ‌ها و دامنِ پهن شده‌اش. پاهایم را ارضاء می‌کردم و قلبم را شیدا. به نوک قله که می‌رسیدیم آرام کنار هم می‌نشستیم. خودم را کمی نزدیک‌تر می‌کردم بهش تا
این روز ها بار ها از خودم میپرسم ، خوبی؟و به خودم جواب میدم ، خوبم ... خیلی خوبم حتی به خودم لبخند هم میزنم از همان لبخندهای ...
من باید همه سعیمو برای داشتن یک حال عالی بکنم . 

+بارون میاد و من در حال ترجمه (کتاب Margareta_Nordin_DirSci,_Victor)هستم و یک موزیک بیکلام آروم هم گوش میدم ... فضای سنگینیه در کل؛ ساعت هم که از نیمه شب گذشته ....
تو در اغوش کسی غیر خودم جا نشوی!♥️به خدا پیش کسی غیر خودم ما نشوی!
هر طرف راه شود چون تو بخواهی بروی!نروی! غم نشوی! جان مرا پا نشوی!
امدی زندگی‌ام گرم نگاهت شده است!♥️نروی غصه شوی، باعث سرما نشوی!
مثل پرواز و قفس، جان من و رفتن تومن مسلمان توام، ماه! تو ترسا نشوی!
زندگی را که فقط مرگ تمامش نکند♥️مرگ یعنی که به دنیای کسی جا نشوی!
تو منی، ماه منی، دور، ولی ماه! ببین!به خدا پیش کسی غیر خودم ما نشوی!
#میم_پناهی#مجبور_به_دلتنگی!♥️
امشب شب قدر بود. من دیگه اون امین سال پیش نیستم یا بهتره بگم دیگه اون امینی که خودم میشناختم نیستم. بنظرم لحظه ی بلوغ هر آدمی نه بلوغ فکریشه نه بلوغ جسمی. بلوغ اصلی اون لحظه ایه که میخوای اون پیله ی محکم دور و برت رو بشکافی و بیای بیرون. ولی فعلا پیلمو شناختم، هنوز راهی به بیرون پیدا نکردم، به مسیر چیدم برا خودم این وسط که راه بدون کمک گرفتنیه. راهیه که جَنَم خودم برای رسیدن به اون هدف اصلیم رو میطلبه.نه پدر
نه مادر
نه برادر
نه دوست
نه همراه
خودم
فروردین دوست داشتنی ام، آخرین فروردین سده ی چهاردهم با درد تموم شد؛ درد پیدا کردن خودم. شب تولدم تصمیم گرفتم آرامشم رو وابسته هیچ چیز و هیچ کس نکنم تا همیشه داشته باشمش. خودم رو از همه بندهایی که نمیذاشتن خودم باشم رها کردم. آدم هایی که بودنشون آزار دهنده س، همچنان که نبودنشون، حرف ها و نوشته هایی که بوی صداقت ندارند، شماره هایی که یادآور تلخی دورویی ن. این تاریکی هایی که جلوی نورو گرفتن و نمیذاشتن خودم رو ببینم. 
من باید واقعا متولد می شدم. 
برای خودم یه کانال درست کردم که تنها موجود زنده ای که توشه خودمم . میخوام صادق باشم با خودم .. میخوام خود واقعیم رو اونجا بروز بدم. میخوام خیلی چیزا رو فقط برای خودم منتشر کنم که فقط مخاطبشون خودم باشم . دلم میخواد بتونم اونجا خود واقعیم رو ببینم . پوسته ی بیرونیم رو بطنم کنار  و هسته ی وجودیم رو ببینم . امیدوارم بشه . نتیجه ش رو بعد ها بهتون میگم . شاید ماه بعد شاید سال بعد و حتی شایدم سالهای بعد ..
زندگی این روز هامو نمیدونم  چی تعریف کنم..
میدونین من با خودم خوب تا نکردم..
بقیه ادما رو به خودم ترجیح دادم اونقدر کوتاه اومدم  در برابر ادما که الان له لهم..باید نجات بدم خودمو بسه واقعا بسمه..
به کمک جدی خدا احتیاج دارم ضمن اینکه فهمیدم فقط خودمم و خودم همین.خودمم که باید زندگیمو بکشم بالا از این مرحله ی مزخرف!
همیشه همه ی زخمامو خودم با  دستای خودم مرهم گذاشتم،تنهایی سرمو بالا گرفتم گریه کردم، به خودم برای اشتباهاتم دلداری دادم و از خودم معذرت خواستم،این معنی تنهابودن نیست،معنی خودت ساخته بودنه شاید. تو دلم با بقیه دعوا نکردم با خود گذشتم دعوا کردم خود گذشتمو برای تلاش بیشتر تشویق کردم و اشتباهات گذشته رو تو ذهن خودم قشنگشون کردم،مثل "مردی در تبعید ابدی"ما هممون بعضی وقتا خوشحالیم از ته دلمون بعضی وقتا دلگیریم توی تمام اوقاتمون و بعضی وقتا خست
پسرم شب ها که به خانه می آمد من که خیاطی می کردم برای من حدیث می خواند. عباس شب ها پایگاه چمران می رفت و با هنر خطاطی اش، پلاکارد و خط می نوشت. شب ها دیر به خانه می آمد، می دید که هنوز بیدارم و دارم خیاطی می کنم. من را می بوسید و به من می گفت: «فکر نکن خواندن نماز شب و العفو گفتن فقط عبادت است همین که شما با خیاطی کردن در امور زندگی به پدر کمک می کنید عبادت است. هر دفعه که سوزن چرخت بالا و پایین می رود به نوعی ذکر العفو گفتن است.» مادر شهید عباس زرگری م
بعضی وقت ها پر از حس منفی نسبت ب خودم میشم اینکه هیشکی دوسم نداره اینکه چقدددذ من بدم اینکه چقد خنگم
ک شین از صب تا شب میره با دوس پسرش بیرون میاد شب امتحان 2 ساعت میخونم امتحانش خیلی بهتر از من میده 
بعد من کل روز تو خوابگاه خر میزنم تهش هم ب زور پاس میشم
خدا بهم رحم کنه انگل پاس شم  فقط خود خدا وگرنه ابروم میره ترم یک افتاده باشم
بدم میاد از خودم
با یه لیوان چای عطردار هلو توی تاریکی تکیه دام به میز محل کارم و دارم به بهار پشت در شیشه ای خیابون نگاه میکنم هر چی بیشتر میگذره بیشتر تو خودم گم میشم
آروم وایسادم و دارم این ۶ماهی که گذشت و میبینم 
پیش خودم میگفتم تو این ۶ماه انقدرر تغییرای محسوس میبینم ک بیا و ببین
 اما حالا...همه چی کند پیش میره  ولی روزا دارن میدووَن و من....منم هیچی 
پیش خودم میگم بابا مگه الکیه؟ یهو همه چی‌بشه گل و بلبل؟!!! 
 همون قدری ک طول کشید تا عوضش کنی، زمان میبره تا
تنها دو هفته مانده.
هر روز صبح که بیدار می‌شوم و به سراغ کتاب‌ها می‌روم، بیشتر از قبل به خودم لعنت می‌فرستم و ناامیدتر می‌شوم.
به نتیجه کنکور در خرداد فکر می‌کنم، به طعنه‌های بابا، به نگاه ناراحت مامان، به خودم که هیچوقت خوشحال‌شان نکردم و باعث افتخارشان نبودم.
کنکور تنها راه نجات از این جهنم بود که خودم خراب کردم و لعنت به من.
پ.ن: به گذشته که فکر می‌کنم، می‌بینم هیچوقت موثر نبودم، بابت چیزی به خودم افتخار نکردم و پس چه سود ادامه دادن ا
بسم الله الرحمن الرحیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج سلام☺️(عکس ژورناله)طرح فوق قابل سفارش در رنگ و سایز دلخواه به عنوان:روتختیشال مبلکوسنپتوی نوزاد پتوی بزرگسالهست☺️برای سفارش و اطلاع از قیمتها دایرکت پیام بدیدکامنت جواب نمیدم⛔⛔#روتختی#کوسن#پتوی_نوزاد#پتو#شال_مبل#رومبلی...خودم را دوست دارم!همه جا همراهم بوده؛ همه جا☺️یکبار نگفت حاضر نیستم با تو بیایمآمد و هیچ نگفتحرف نزدگفتم و او شنیدرنجش دادم و تحمل کرد.خودم را سخت دوست دارم!خودم را آنقد
من  فهمیدم مردهایی وجود دارن که مذهبی نیستن ولی با زنهای مذهبی ازدواج میکنن تا خیالشون راحت باشه زنشون با مردی در ارتباط نیست و بعدخودشون…
یع عده مردهای مذهبی هم هستن که با زنهای غیر مذهبی ازدواج میکنن چون میگن میخوان با کسی زندگی کنن که باهاش حال کنن  ولی احترامی برای زنشون قائل نیستن و با زنهای مذهبی دیگران دوست دارن صحبت کنن درددل کنن بهشون کمک کنن
یه سریها هستن هردو طرف مذهبی نیستن یک سریها هم هر دو طرف مذهبی هستن که بهترین نوع ازدواجه
چراغ معلق بازداشتگاه/آسایشگاه/پالایشگاه که روی صورتم قفل می‌کند، چشم‌هایم را روی همه چیز و همه کس می‌بندم. مهم نیست بازجوها چه می‌خواهند؛ یکی انگیزه‌ها را می‌پرسد، یکی علائمم را و یکی حرف حسابم را و من اعتصاب صدا کرده‌ام.
به جرم قتل آینه و سنگ‌ها، برای تسکین درد زخم‌ها و برای تلخیص استعاره‌ها چپ و راستم می‌کنند. شاید به زودی اعدام، احیا و افشا شوم. من حرف‌های صاف و ساده‌ام را برای طناب دار نگه داشته‌‌‌ام، برای ارواح شب، برای خاطرات
نمی دانم کدامین واژه ها را به کار برم که نشان دهد چگونه در دل تنگی ات دست و پا می زنم و فقط می توانم با نوشتن برای خودم کمی آرام شوم.
هیچ کس نمی فهمد وسعت درد من را به جز منی که در دفترم به حرف هایم گوش می سپارد و من چقدر نوشتن از تو برای خودم را دوست دارم. 
من طرفدار نوشتن هستم!
 
 
وقتی هیچ کسی عمق دردت رو نمی فهمه و تنها خودت هستی که متوجه می شی چقدر داره بهت سخت می گذره واسه ی خودت بنویس... حتی اگر شاد یودی هم برای خودت اون شادی رو تا ابد نگه دار. نو
از خود ضعیف ام بدم میاد ..از خودم که رفتم و نتونستم ..از خودم که برگه ها گرفتم و از ساختمان زدم بیرون ..از خودم متنفرم ...چرا من قوی نمیشم ...
چرا یاد نمیگیرم رها کنم ..من داد میزنم ..میگم میرم اما پایم لنگ میزند ...
من امروز تا کجا رفتم ...من امروز چی ها دیدم ..خدایا این قلب من قاعدتادباید از کار بیافتد ..بیا و تو تمامش ..
سه روز است که نشستم تو خانه ..گریه می کنم ..و امروز بازهم نتونستم ..
خدایا نزار تو را هم از دست بدهم 
کسی جز خودم نمیتواند کاری کند...
خودم باید دست به کار شوم و بلند شوم از این رخوت و بی‌حوصلگی... از این فقط تلنبار شدن کارها بر هم...
.
پیش دانشگاهی که بودم رو تخته مقابل چشم‌هایم نوشته بودم... سرباز این میهن شوم، خون دلِ دشمن شوم ... و حالا هیچ خبری از آن شور و هیاهوی آخر نوجوانی نیست.. و جای همه آن دغدغه‌ها روزمرگی عبث‌آلود جا خوش کرده است...
.
امروز که این خبر سهمگین نفسمان را در سینه حبس کرد...
با خودم بارها گفتم... سردار سهمش را ادا کرد تا ابد، اما من
رفتم حجامت 
سه بار لیوان رو زد و گفت هر بار اینقدر اومده (یه ته لیوان مثلا ۲۰ سی سی یا شاید ۳۰) گفت من تیغها رو ریز زدم 
از همکارهای قدیم خودم بود 
خانمی که خیلی دنبال عروس کردن این و اون بود 
خدا خیرش بده 
گرچه من چون اصصصصلا به خودم نمی رسیدم و یه سیاه زامبی بودم فقط یبار منو نشون داده بود اونم بس که بهش گفتم برا همه میسازی برا منم بساز :| (خیلی سال پیش ها!) 
الانم که به خودم می رسم که بهم زامبی معرفی می کنن :/ 
ولش کن 
الان نمدونم چی بخورم! 
سلام
میخوام کاری کنم که سال 1399 بهترین سال زندگیم باشه.
من این سال را با علم و دانش شروع کردم و از خدا خواستم راه را نشونم بده و جاهایی که سردرگم هستن و نمیتونم راهم را تشحیص بدم برام چراغی بفرسته.
 
الان نشونه هایی می بینم که هر روز بیشتر از قبل یقین پیدا می کنم  در مسیر درستی قرار گرفتم.
هدفم برای خودم روشن و شفاف شده.
به توانایی های خودم بیش از قبل آگاهی دارم.
قدر خودم را بیشتر از قبل میدونم.
ایمانم به خدا قویتر شده.
ایمانم به خودم هم قوی تر شده.
 
 
 در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم...‌ کرونا خر کیه... واقعا این دنیا با این کثافتی که سر تا پاش رو گرفته چه حلوای تن تنانی‌ای هست که اینقدر براش له له میزنید و نگران هستید؟ نمیگم مواظب نباشید و بر کوس مرگ بکوبید... خودتون رو اینقدر دوست دارید؟ آره خب... من هم کسی رو دوست داشتم که نه تنها دوستم نداشت که هیچ ارزشی برام قائل نبود.. همه چیز این دنیا اینقدر بیرحم و بیحساب‌ه.. آره دوستم نداشت، میخوام فریاد بزنم، چون حتی در همین قدر هم خجالت میکشیدم این
 
 
 در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم...‌ کرونا خر کیه... واقعا این دنیا با این کثافتی که سر تا پاش رو گرفته چه حلوای تن تنانی‌ای هست که اینقدر براش له له میزنید و نگران هستید؟ نمیگم مواظب نباشید و بر کوس مرگ بکوبید... خودتون رو اینقدر دوست دارید؟ آره خب... من هم کسی رو دوست داشتم که نه تنها دوستم نداشت که هیچ ارزشی برام قائل نبود.. همه چیز این دنیا اینقدر بیرحم و بیحساب‌ه.. آره دوستم نداشت، میخوام فریاد بزنم، چون حتی در همین قدر هم خجالت میکشیدم این
نمیدونم تاوان چی رو دارم پس میدم؛ واقعاً نمیدونم چوب چی رو دارم میخورم؛ چوب سادگی و احمق بودنم؟
ده ماه تمامه که همه زندگیم شده یه دختر، خودمو به آب و آتیش زدم که اونو واسه خودم نگه دارم، خودمو کشتم که از بودن با من خوشحال باشه، آخر سر خودم با دستای خودم دلشو میشکنم، اعتمادشو خدشه دار میکنم و اشک خودم و خودشو درمیارم.
باور کردنی نیست بگم من تا به حال توی زندگیم نه دوست دختری داشتم و نه دنبال برنامه ای بودم و نه عاشق شدم تا اینکه «پ» را دیدم و یک
دل بی  پناه من... 
شاید فکر کنید شهر دل من ساکت است و سرد 
من با گذر ثانیه ها میمیرم 
در این شعله ی قدیمی سال هاست در حال سوختنم
دیگر نه ان اهنگ قدیمی حالم را جا می اورد نه یک غذای دلچسب با صدای شر  شر باران 
دلم هزار تکه شده و تکه های تیزش شاه رگم را بریدههه... 
تاول های چرکین تمام بدنم را پوشانده...
از جیغ های خفه گلوی جانم زخمی است انگار استخوان هایم خالی اند بدنم میسوزد... از درد مینالم، به خودم میپیچم... 
گاهی به خودم میگویم ای کاش 
ای کاش یک نفر
عجیب ترین معلم دنیا بود ، امتحاناتش عجیب تر...
امتحاناتی که هر هفته می‌گرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را  تصحیح می‌کرد...
آن هم نه در کلاس،در خانه...
دور از چشم همهاولین باری که برگه‌ی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم...
نمی‌دانم ترس بود یا عذاب وجدان،  هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم...
فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچه‌ها برگه‌هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده‌اند به جز من...
به جز من که از خودم غل
عجیبه ولی چند وقتیه حس حماقت می کنم وقتی حس می کنم ممکنه یکی ازم خوشش بیاد ! شاید چون پیش خودم میگم توهمه و از حس بعدش می ترسم ، از حس بعدش وقتی بفهمی کاملا اشتباه میکردی و یه رفتار دوستانه ی ساده بوده ، آخ که چقد از دنیای دو جنسیتی بدم میاد:)))
جالبه حتی وقتی می بینم کسی صفحات اجتماعیم،مثل توییتر، رو فالو کرده تعجب میکنم ، چون فکر می کنم اگه خودم مخاطب صفحه ی خودم بودم فالوش نمی کردم و مثل یه صفحه ی معمولی و گذرا بهش نگاه می کردم !! یعنی واقعا بعضی
این بار اما دلم می خواد چشمام رو روی اشتباهاتم ببندم و به خودم اجازه ارامش بدم. این بار می خوام به کودک درونم بگم تنهات میذارم اروم شی. 
می خوام توی لحظه زندگی کنم. می خوام راهی که نتونستم تمومش کنم رو تموم کنم. می خوام ارزوهایی که انجام ندادم رو انجام بدم. این بار می خوام خودم باشم و خودم.
 
+بابت اشتباهاتم اما تو ببخشم. بابت بد حرف زدنم تو ببخشم.
از دست خودم خشمگینم که ایمانم را وصل کردم به آدم‌ها. از دست خودم خشمگینم که فکر کردم آدم‌هایی هستند که من بهشان اعتماد دارم و قرار نیست هرگز مرتکب اشتباهی بشوند. از دست خودم خشمگینم که خیال کرده‌ام حقیقتی که به آن ایمان دارم، وابسته به یک نظام و آدم‌هاست...
 
 
+شاعر عنوان: حسین مویسات
من پیشنهادش رو رد کردم با دلیل و بــرهان های خودم فقط نه اون چون ایشون بسیار بسیار اسیب پذیر هستن  و اونی که ممکنه باز ضربه بخوره منــم
اخه من واقعا خیلی کارای نکرده دارم چرا به خودم اسیب بزنم
من خودم رو دوست دارم و برای این خوده عزیز قراره تلاش های بسیاری بشه!!
به این فکر کنید همین لحظه بما بگویند اگر بخوابید و بعد از چند لحظه بیدار شوید همه چیز درست شدع است، همه چیز به روال عادی قبلی اش برگشته، قرار است دنیا روی خوشش را بما نشان دهد و شانس برای یکبار هم که شده در خانه من را زده است، من هم دوان دوان میروم تا در را به سویش باز کنم :)
چندروز پیش(شنبه ای که گذشت) من فکر میکردم امروز روز رهایی من است، روزی است که آغازگر لحظات فراموش نشدنی برابم خواهد بود. اما نشد!زندگی میخواهد با تلنگرعایش بمن بفهماند سرنوش

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

هیئت جوانان بنی هاشم چون که من اینجا بودم.